دانلود دکلمه ناصر عبدالهی به نام رنگ سال گذشته
دانلود دکلمه ناصر عبدالهی به نام رنگ سال گذشته
ترانه سرا: محمدعلی بهمنی ، دکلمه : پرویز پرستیی
آهنگساز: ناصر عبدالهی
تنظیم کننده: ناصر عبدالهی
تاریخ انتشار: 1397/12/15
تعداد بازدید: 11626
متن آهنگ ناصر عبدالهی - رنگ سال گذشته
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
رنگ سال گذشته را دارد
همه لحظه های امسالم
۳۶۵ حسرت را همچنان
میکشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن
من به فنجان تو نمیگنجم
بیوه ام در جهان نما چشمی
که به تکرار میکشد، فالم
یک نفر از غبار می آید
مژده تازه تو تکراری است
یک نفر از غبار آمد و زد
زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه ازداد
حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمیدانم از چه میخندم
هم نمیدانم از چه مینالم
راستی در هوای شرجی هم
دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم
جز اینکه، خوشحالم
دوستانی عمیق آمدند
چهره هایی که غرقشان شدم
میوه های رسیده ای که هنوز
من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را
جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدایشان زده ام
دوست دارند دوستان لالم
تنهاییم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستایی را
که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه
فقط یک لحظه خوب من، بیاندیش
لبریزی از گفتن
ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل با باران را ندارم
شاید برای من
که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من
که میپوشم ز چشم شهر آنرا
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه اینک
به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
رنگ سال گذشته را دارد
همه لحظه های امسالم
۳۶۵ حسرت را همچنان
میکشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن
من به فنجان تو نمیگنجم
بیوه ام در جهان نما چشمی
که به تکرار میکشد، فالم
یک نفر از غبار می آید
مژده تازه تو تکراری است
یک نفر از غبار آمد و زد
زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه ازداد
حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمیدانم از چه میخندم
هم نمیدانم از چه مینالم
راستی در هوای شرجی هم
دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم
جز اینکه، خوشحالم
دوستانی عمیق آمدند
چهره هایی که غرقشان شدم
میوه های رسیده ای که هنوز
من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را
جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدایشان زده ام
دوست دارند دوستان لالم
تنهاییم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستایی را
که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه
فقط یک لحظه خوب من، بیاندیش
لبریزی از گفتن
ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل با باران را ندارم
شاید برای من
که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من
که میپوشم ز چشم شهر آنرا
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه اینک
به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست